لقد کان لکم فی رسول الله اسوه حسنه لمن کان یرجواالله والیوم الاخر و ذکرالله کثیرا
به یقین برای شما در وجود پیامبر سرمشق نیکویی است برای کسی که خدا و دوران آخرت راامید برد و خداوند را بسیار به یاد آرد.
نگویید یادتان رفت که پیغمبر الگوی حسنه است.
نگویید یادتان رفت که ائمه راهگشایند و باید مرید مراد دوست بود.
اشک هایم سرازیر می شود از ناله های سر براورده از تاریخ.....
می بینم فراموشی افکارتان را در فراسوی این شهر.......
افٌ لک یا دنیا ........
شاید انگاه که ستون های خانه هایتان سر از شیخ علی چپون ها و مهدی اباد ها بر اورد و سهل اباد ها را به چشم حقارت نگریست و حقوق هرکس را معادل مالیاتش دانستید باید می دانستیم که شما فراموش شدگان شهر هستید.
شاید انگاه که افتخار شما تنها به اسفالت کردن محله های فقیر این شهر معطوف می شد و زیتون ها وخلیچ های بدون شط و مردمش ، سر بر آستان قدوم شما می گذاشت باید می دانستیم شام هاا فراموش شدگان این شهرید.
دردهایم بسی بسیار است و دست خویش در لابه لای سیاست مردگی و نیرنگ این شهر گرفتار.
دست هایم در لابلای جدایی دم هایتان گیر، واین گره ها را نمی توان باز کرد جز با تکه تکه کردن دمها.
وقتم طلاست ولی حیف که شما وقتتان را به کمتر از آن فروختید. طلای ما نه آن مس پرور زرد نشسته بر دامان مسئولین این شهر ، که یاد یار خراسانی و خدمت به انان که از مسلمانان صدر اسلام هم بهترند.
گرداگرد این شهر را بوی تعفن گرفته.
نه..... نه..... نه..... خیال نکن که ته زباله های این شهر بوی تعفن می دهد.
نه.... بوی تعفن زباله های فقرای این شهر بوی جوانمردی می دهد. حاشیه های این شهر را بوی تعفن گندابی از پول و فلاحت ها پر کرده.
می ترسم.نه از تو که دستت مثال فرعون به ابرها می رسد واما نمی رسد.
می ترسم نه از فردایی که برای این شهر ساخته اید..
می ترسم از پایمال شدن خون هایی که به حق رفته و به ناحق در اتش جهل می سوزد.
شهدا شرمنده ایم
شهدا شرمنده ایم که قلم ایشان را نخشکاندیم.
بنشین..... بخوان......
چرا چشم های خویش را بر بازارهای سومین حرم اهل بیت بسته اید....
شما کجا بودید و کفن نپوشیدید انگاه که فرهنگ برهنگی و سی دی های سوپر برای مردم این شهر دیگر عادی شده بود و است .
اقایان کفن پوش کاش که کفن هایتان را می پوشیدید و از خود فروشی های دروازه کازرون مطلع می شدید.
یادتان رفته کجای این شهر صدای ناله شبانه زنان از زجر گشنگی فرزندان و بغض پدرهای سرافکنده پر شده است.
گوش هایتان را باز کنید.سهراب نوشت چشم ها را باید شست اما من می گویم گوشهایتان را بشویید تا گرد و غبار حزب گرایی ها وتعصب ها از گوش هایتان شسته شود و کلام حق را
بشنوید.
نه...اقای فرماندار نماد حق نیست.....
نه اقای استاندار هم نماد حق نیست.....
نه شما هم نماد حق نیستید.......
اری......
چرا که حق با حق شناخته می شود نه اشخاص.....
حق خفته در ده پیاله هایی است که طفلانش پیالهای خالیشان را با دست های پینه بسته پدران و چشم های منتظرمادران می نگرند.
و....
حق راهی است که گاه بی گاه در کورسویی از این شهر بر می خیزد.
تلالو صدای ولی شدن در مبارزه با مفاسد...
صدای عدالت......